Monday, April 14, 2008

حكايت

آورده اند كه در زمان سلطان شاه فرهود وزوزالدوله سرگوز مسلك شهري بود همچون پياله كه در آن مردمي ميزيستند بسي گوشكوب .چنان كه حتي در حالي كه نيمسوزي بس عظيم در ماتحت ايشان كرده و با پتك بر آن ميكوبيدند اين شاسمغزان عزيز دور و بر را نگاهي كرده و با خود ميگفتند ها...! ها..! اين صدا از كجه مييه
زمان بگذشت و بر رقم اين شاسمغزان افزوده شد چنان كه از سراسر بلاد تحت الامر سلطان وزوزك هر چه گوشكوب بود در اين پياله گرد هم جمع شدند و كارشان به جايي رسيد كه نيمسوز مربوطه از حلقشان بيرون زد. جمعي از اين مردم مردند و حتي قبر نبود كه مردگان را در آن چال كنند
و شاسمغزان يكي پس از ديگري به ديار باقي شتافتند
.... ولي اگر حتي يك نفر را هوش آمد سر كچل كچلممه را مو.
.....و اين حكايت همچنان باقيست

3 comments:

Vhrsti said...

Great illustration! For me - the best of this fabulous blog!

Vhrsti said...

Cool again!

Kelly Medina said...

Great illustration! Amazing emotion in the characters.