
آورده اند كه در زمان سلطان شاه فرهود وزوزالدوله سرگوز مسلك شهري بود همچون پياله كه در آن مردمي ميزيستند بسي گوشكوب .چنان كه حتي در حالي كه نيمسوزي بس عظيم در ماتحت ايشان كرده و با پتك بر آن ميكوبيدند اين شاسمغزان عزيز دور و بر را نگاهي كرده و با خود ميگفتند ها...! ها..! اين صدا از كجه مييه
زمان بگذشت و بر رقم اين شاسمغزان افزوده شد چنان كه از سراسر بلاد تحت الامر سلطان وزوزك هر چه گوشكوب بود در اين پياله گرد هم جمع شدند و كارشان به جايي رسيد كه نيمسوز مربوطه از حلقشان بيرون زد. جمعي از اين مردم مردند و حتي قبر نبود كه مردگان را در آن چال كنند
و شاسمغزان يكي پس از ديگري به ديار باقي شتافتند
زمان بگذشت و بر رقم اين شاسمغزان افزوده شد چنان كه از سراسر بلاد تحت الامر سلطان وزوزك هر چه گوشكوب بود در اين پياله گرد هم جمع شدند و كارشان به جايي رسيد كه نيمسوز مربوطه از حلقشان بيرون زد. جمعي از اين مردم مردند و حتي قبر نبود كه مردگان را در آن چال كنند
و شاسمغزان يكي پس از ديگري به ديار باقي شتافتند
.... ولي اگر حتي يك نفر را هوش آمد سر كچل كچلممه را مو.
.....و اين حكايت همچنان باقيست
3 comments:
Great illustration! For me - the best of this fabulous blog!
Cool again!
Great illustration! Amazing emotion in the characters.
Post a Comment